علی نشسته بود کنار بستر پیامبر، صحبتهای او را میشنید:” علیجان! دستانت را میبندند… . صبر میکنی!؟”
- بله یا رسولالله!
- علیجان! خانه نشینت میکنند… صبر میکنی!؟
- بله یا رسولالله!
علی گفت:” حتا اگر فاطمهام را اذیت کردند و کتک زدند!؟”
پیامبر گفت:”گ علیجان! آنجا هم صبر کن.”
?
وقتی عمر با لگد در را باز کرد، آمد تو. علی یقهاش را گرفت، کوبیدش روی زمین. محکم گلویش را گرفت؛ داشت خفه میشد که رهایش کرد. گفت:” فقط به خاطر پیامبر کاری نمیکنم، چون سفارش کرد صبر کنم.”